سفارش تبلیغ
صبا ویژن

تا خانه کوچکش را رنگ عشق بنوازد

میرفت سوار بر رنگین کمانی

که آسمان را نقاشی میکرد

او.. با باران آمد

وقتی هوای جنگل حزن آلود پاییز بود

برگهای سوخته

در آغوش نگاهش رقصیدن

شاخه ها نگاهش را در آغوش فشردند

و سادگی بودنش

شکست فاصله هایی بود

میان چشمان بسته من

و خیالش

او میرفت...به سادگی

یک پیام کوچک

که همیشه یک هستی عشق در دلش داشت

چشمانم نگریست

بغض در دلم ننشست

و کینه ای در دلم حتی

حیات را نیاموخت

تنها

عشقی بود عظیم

و شوری وصف ناپذیر

که او میرود

تا خانه کوچکش را رنگ عشق بنوازد

و چشمانش زندگی را جاری سازد

در خشکی درختی

که چشم انتظارش بود

او میرفت

تا پای بذر  نهفته در خاک

قطره قطره

بنشاند آفتاب عشق

او میرود و رضا

میسازد بالی برای پروازش

از جنس نگاهی که سالها

عشق را در من زنده ساخت